سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سورنا سردار دلیر مامان و بابا

روزهایی که گذشت...............

خیلی وقت بود اینجا چیزی ننوشته بودم البته فکر می کردم مثلا یک هفته شده......اما به خودم که اومدم دیدم دو هقته است اینجا چیزی ننوشتم......علتش رو میدونم البته............. تو روزهایی که بعد از گرفتن اون تصمیم گذشت اینقدر همه چیز خوب بود که گاهی می ترسیدم بنویسم و دیگه اونجوری نباشه......یعنی می خواستم این روزهای خوب تو ادامه دار باشه..... او این مدت واقعا پسر خوبی بودی نمیدونم ما خوب بودیم یا تو خوب بودی یا همگی......اما هر چی بود خوب بود.دیگه احتیاج نبود برای رفتن به خرید و پاساژگردی و رستوران و ....نگران باشیم که باید بری خونه مامان جونات یا نه و اگه رفتی بعدش همش نگران باشیم که چند ساعت گذشته و الان داری چیکار می کنی...... ...
20 مرداد 1391

تصمیم.....

پسرکم....این روزها حسابی درگیر بودم...برای گرفتن یه تصمیم..... زندگی ما ساخته شده از تصمیم ها...نصیمی های کوچیک.....تصمیم های بزرگ......تصمیم های خوب....تصمیم های بد.....تصمیم های عجولانه....تصمیم های عاقلانه.....به هر حال همه این تصمیم ها مهمه و می تونه زندگی ادم رو تغییر بده. از وقتی تو بدنیا اومدی تصمیم برای نرفتن به سر کار هم به خاطر تو...هم به خاطر خودم و هم به خاطر بابا قطعی شد.تصمیم خیلی سختی بود و باید پا میذاشنم روی خیلی چیزها ولی گرفتیم و الحق که راضی بودیم همگی.....بعد از اون چند بار دیگه پیشنهاد برگشتنم به سر کار پیش اومد ولی نتونستم.نمی تونستم تو رو که از شیره وجوذم غذا می خوردی....برای کوچکترین کارهات به من وابسته بودی..تو که...
5 مرداد 1391
1